• فصل اول | سخنرانی
    Sep 23 2021
    الیزابت اطلاعات را توی پوشه‌اش پیدا کرد و انگشتش رو بروی نوشته کشید و بلند بلند خواند:«دختره وزنش چهل و شش کیلو بوده.» این هردوی ما رو گیج کرد، چون هیچ‌کدوم نمی‌دانستیم چهل و شش کیلو در واقع چقدر می‌شه.

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    6 mins
  • فصل دوم | رستوران
    Sep 23 2021
    در طول ناهار سؤالی همین جور در ذهن دانا بود. «خب اگه از نظر شما اشکالی نداشته باشه یه سؤال دارم، میدونم همه تون توی کوپرز چیس زندگی می کنین، ولی خب شما چهار تا چه جوری با هم دوست شدین؟»«دوست؟» این حرف به نظر اليزابت جالب آمد. «وای ما دوست نیستیم عزیزم.» ران دارد ریز می خندد. «خدایا، عشقم نه، ما دوست نیستیم. اليزا ليوانت رو پر کنم؟» الیزابت سر تکان میدهد و ران برایش نوشیدنی می ریزد. بطری دوم شان است. ساعت دوازده و ربع است. ابراهیم موافق است. «فکر نمی کنم دوست کلمه مناسبی باشه. ما رفت و آمدی نداریم، علایق خیلی متفاوتی هم داریم. من ران رو دوست دارم، فکر کنم، ولی اون میتونه خیلی سخت گیر باشه.»

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    12 mins
  • فصل سوم | صومعه
    Sep 27 2021
    عبادتگاه اصلی درست وسط دهکده، چسبیده به صومعه است. نمای بیرونی گچی شیری رنگ آن باعث می شود آن جا در برابر تاریکی شدید و گوتیک صومعه، تقریبأ مدیترانه ای به نظر برسد. عبادتگاه سالم و دست نخورده باقی مانده است؛ این یکی از معدود شرطهایی بود که وصی‌های خواهران کلیسای مقدس ده سال پیش که این جا را فروخته بودند، بر آن اصرار داشتند. اهالی دوست دارند از عبادتگاه استفاده کنند؛ جایی که ارواح آن جا هستند، جایی که راهبه ها هنوز در تکاپو هستند و جایی که زمزمه ها در سنگها مدفون است و جایی که باعث می شود احساس کنید.

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    8 mins
  • فصل چهارم | شروع باشگاه
    Sep 27 2021
    پنجشنبه پیش اولین باری بود که هر چهار نفرمان بودیم. الیزابت، ابراهیم، ران و من. خب به نظرم بسیار طبیعی بود. انگار داشتم دوباره پازل آنها را کامل می کردم. ابراهیم یک صفحه پلاستیکی ضخیم روی پازل گذاشته بود و همان جا او، الیزابت و ران عکسهای کالبدشکافی دختر بیچاره را چیده بودند. همانی که الیزابت فکر می کرد دوستش او را کشته است. این دوست بخصوص چون به خاطر آسیب دیدگی اجبارا از ارتش بیرون آمده بود، اوقاتش تلخ بوده، ولی همیشه یک چیزی هست. همه ما یک حکایت غم انگیز داریم، ولی همه که راه نمی افتیم این ور و آن ور آدم بکشیم.

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    11 mins
  • فصل پنجم | تونی کرن
    Sep 28 2021
    کوپرز چیس، دوازده هکتاردشت و دمن زیبا، با مجوز ساخت چهارصد خانه برای سالمندان. قبلاْ آن جا جز یک صومعه خالی و گوسفندهای کسی در بالای تپه چیز دیگری نبود. یکی از دوست های قدیمی اش چند سال پیش زمین را با رشوه دادن به کشیشی خریده بود، بعد سوء تفاهمی پیش آمد و ناگهان خواستند او را به کشور خودش برگردانند و او هم سریع مقداری پول نقد لازمش شد. ایین حساب و کتابی کرد و دید این کار بزرگی است که ارزشش را دارد. ولی تونی هم حساب و کتاب کرده بود و تصمیم گرفته بود تکانی به خودش بدهد. به همین دلیل هست که تونی کرن اکنون مالک بیست و پنج درصد از همه چیزهایی است که در کوپرز چیس ساخته است.

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    12 mins
  • فصل ششم | ران سرخ
    Sep 28 2021
    آن موقعی که اسمش در روزنامه ها بود، او را «ران سرخ» صدا می کردند، هرچند آن روزها همه «یک چیزی سرخ» بودند. به ندرت پیش می آمد عکس ران بدون زیرنویس «شکست گفت وگوهای دوجانبه اواخر شب گذشته» در روزنامه ها باشد. ران، پیشکسوت صف اعتصاب کارگرها و بازداشتگاهها، کارگرهای اعتصاب شکن، لیست های سیاه و دعوامرافعه ها، کم کاری ها و تحصنها، اعتصاب های خودجوش و ترک مجلس ها، با دارودسته قدیمی اش در کارخانه ماشین سازی بریتیش لیلاند بوده و دست هایش را روی منقلی زغالی گرم می کرده است. او شخصا شکست اعتصاب کارگرهای اسکله ها را دیده بود. ران که شاهد پیروزی روپرت مرداک و فروپاشی چاپخانه ها بود، پیشگام اعتصاب و اپینگ شد. ران معدنچی های كنت را تا بالای خیابان ای ۱ هدایت کرده بود و موقع شکستن مقاومت نهایی صنعت زغال سنگ در آرگریو دستگیر شده بود. در واقع اگر مرد دیگری بود که خستگی ناپذیری ران را نداشت، با توجه به این اتفاق ها به این نتیجه می رسید که بدقدم است. ولی خب آخر و عاقبت زیردستها همین است دیگر و ران هم حقیقت دوست داشت زیردست باشد. اگر در موقعیتی قرار می گرفت که زیردست نبود، آن موقعیت را آن قدر می پیچاند و می چرخاند و هم میزد تا همه را قانع کند که زیردست است. ولی ران همیشه توصیه هایی را که به دیگران می کرده، اول خودش انجام میداده است. او همیشه بی سروصدا کمک می کرده است به هر کسی که نیاز به یاری داشته، در کریسمس چند پوند بیشتر احتیاج داشته یا به دادخواست با مشاور حقوقی نیاز داشته است. هرکسی که به هر دلیلی به یک قهرمان احتیاج داشته، همیشه در آغوش خال کوبی شده ران در امان بوده است.

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    6 mins
  • فصل هفتم | پدر مک‌کی
    Sep 29 2021
    پدر متیو مکی بدون این که کسی متوجه شود از آخر سالن وارد می شود و مرد درشتی با پیراهن وستهام دارد دادوبیداد می کند و از تونی بلر می گوید. همان طور که امید داشت افراد زیادی آمده اند. اعتراض زیاد به ساخت و ساز در وودلندز خیلی مثمرثمر است. در قطار بکسهيل بوفه پذیرایی نبوده و به همین خاطر او از دیدن بیسکویت ها خوشحال است. وقتی کسی حواسش نیست، یک مشت بیسکوییت برمی دارد و ردیف آخر روی صندلی پلاستیکی آبی رنگی راحت می نشیند. مردی که پیراهن فوتبالی چسبان پوشیده الآن دیگر دارد از شور و شوق می افتد و وقتی که او می نشیند، دست های بقیه بالا می آید. خوشبختانه الکی این همه راه را تا اینجا آمده بود، ولی خب کار که از محکم کاری عیب نمی کند. پدر مکی میداند عصبی است. او یقه کشیشی اش را درست می کند، دستش را روی خرمن موهای سفید برفی اش می کشد و بعد در جیبش می کند و یک بیسکوییت کرهای بیرون می آورد. اگر کسی هم چیزی در مورد قبرستان نپرسد، اتفاقا او باید بپرسد. باید شجاع باشد. یادش باشد که مسئولیتی دارد.چقدر عجیب که در این اتاق است. او می لرزد. احتمالا فقط از سرماست.

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    1 min
  • فصل هشتم | جیسن
    Sep 29 2021
    ران از دنیس به خاطر حرف های پرمهرش تشکر می کند و منتظر حرکتی است که میداند در راه است. حرکتی که همیشه پیش می آید. دنیس به سمت جیسن ریچی که او هم بطری ای در دستش است، می چرخد و می گوید: «اینم باید پسرت باشه؟ قهرمان!» جیسن مثل همیشه مؤدبانه لبخند می زند و سر تکان می دهد. دنیس دستش را جلو می برد. «دنیس هستم. دوست باباتم.» جیسن با آن مرد دست می دهد، «جیسن هستم. خوش وقتم دنیس،» دنیس کمی خیره نگاه می کند، منتظر است تا جیسن سر حرف را باز کند، بعد با ذوق و شوق سر تکان می دهد و می گوید: «خب، خوشحالم که دیدمت، من طرفدار پروپاقرصتم، همه مسابقه هات رو دیدم. امیدوارم به زودی دوباره ببینمت.»

    Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

    Show more Show less
    6 mins